شناسه خبر : 106309
سه شنبه 14 آذر 1402 , 08:55
اشتراک گذاری در :
عکس روز

وقتی افسرعرافی میخواست زانو زدن"اسیر" ایرانی را ببیند

گفتند حال فرخی خوب نیست. ما نیز جهت کمک رسانی شروع کردیم به فریاد زدن که تاثیری نداشت. بعد از گذشت مدتی صدای گریه های بلند بچه ها به گوش رسید. برادر فرخی به شهادت رسیده بود.

فاش نیوز - آزاده دفاع مقدس "حمید طایفه نوروز" ماجرای زندان مخوف را چنین، روایت می کند:

(در دوران اسارت دوست عزیزی به نام فرخی داشتم. ایشان عادت داشت روزهای دوشنبه را روزه بگیرد، حتی در هوای گرم تابستان. طبقه بالای قاطع 3 بودیم که از طبقه پایین فریاد واحد نفر مریض، دکتر و مستشفی بلند شد. پرسیدیم چه اتفاقی افتاده است؟ گفتند حال فرخی خوب نیست. ما نیز جهت کمک رسانی شروع کردیم به فریاد زدن که تاثیری نداشت. بعد از گذشت مدتی صدای گریه های بلند بچه ها به گوش رسید. برادر فرخی به شهادت رسیده بود. این شهید بزرگوار با راه اندازی نهضت سواد آموزی و کتبی که تدوین کرده بود ریشه بی سوادی را در اردوگاه از بین برد. فردای ماجرا اردوگاه در وضعیت بسیار بدی قرار گرفت. بچه های قاطع 2 که بیشتر بسیجی بودند به من پیام دادند که ریش سفیدی کنم و اجازه دهیم برای شهید فرخی مراسم بر پا کنیم. می خواستند از طرف ما مانعی وجود نداشته باشد و در این حرکت با آنها همراهی کنیم. اجازه خواستم یک  ساعتی مشورت کنیم. پیش ستوان¬یار خودمان که خوزستانی بود رفتم و موضوع را مطرح کردم. به این نتیجه رسیدیم اگر عراقی ها اجازه برپایی مراسم را بدهند رهبران قاطع شناسایی می شوند. از ستوان‌یار جدا شدم و به سمت اسیری که منتظر نتیجه بحث بود رفتم. فرد مورد نظر ستوان‌یار را تعقیب کرد و بر اساس پیش بینی ما موضوع را به عبدالرحمن نگهبان عراقی گفت. عراقی ها اجازه برپایی مراسم را دادند. آن روز مراسم ختم  را برگزار کردیم. پیش‌بینی ما درست از آب در آمد. رهبران جنبش را به کمک هم وطن های بی وطن شناسایی کردند و صبح روز بعد پنج نفر را  به زندان انداختند. من از قاطع 2، برادران عزیزمان شهید احمد قاسمی، حسین رحیمی، حسن شیرازی (حسن عراقی) و مسعود هزاوه یی از قاطع 3. زندان یا سلول اتاقکی با درب و پنجره آهنی بود. پشت توالت ها قرار داشت، وحشتناک و پر از کرم و محیطی کثیف. هیچ وسیله در اختیار نداشتیم. به معنای واقعی یک پیراهن، یک شلوار و دمپایی داشتیم. در گرمای کشنده بالای ۵۰ درجه سانتیگراد پیراهن ها را از تن بیرون آوردیم. بالا تنه لخت بود، هر که هر جا می‌خوابید بدنش از چرک و عفونت پر می شد. برادر حسین رحیمی به خاطر مجروحیت شدیدی که داشت از همه ضعیف تر بود. اوایل روز حالش بسیار بد شد و به تنگی نفس افتاد. باید کاری می کردیم که بعثی های لعنتی فریب بخورند، بترسند و مجبور شوند حسین رحیمی را به درمانگاه ببرند. دو نفری برادر رحیمی را گرفتیم و در آن فضای کوچک او را مجبور به دویدن کردیم. دو نفر بعدی هم محکم به درب آهنی زندان ( سلول) کوبیدند و مرتب داد زدند مریض ، مستشفی ، موت و کولی بازی در آوردند. بالاخره نگهبان ها درب را باز کردند و حسین آقا که حالش بد بود و با دوانیدن توسط ما به نفس نفس افتاده بود به بیمارستان بردند. چهار نفر شده بودیم و زمان بیشتری می‌توانستیم  جلوی درب بخوابیم و هوایی که از زیر درب می‌آمد استنشاق کنیم. تا پایان هفته سه عزیز دیگر هم به بیمارستان انتقال داده شدند و من تنها ماندم. اوایل خواستیم که برای قضای حاجت به ما اجازه دهند به توالت برویم که قبول نکردند. یک یا دو تا قوطی روغن برای رفع حاجت به ما دادند. درکش واقعا سخت است. بالا تنه لخت با شلواری که هر جا روی زمین می‌خوابیدم پر از چرک و خون می شد. در آن گرما با سطلی برای ما آب می‌آوردند، با یک قوطی رب به جای لیوان. هیچ عطشی بر طرف نمی شد. تنها غذایی که می‌خوردیم نان بود. همین طور که دوستان می رفتند جا برای من و اینکه زیر درب بتوانم بخوابم و نفس بکشم بیشتر می شد. هدیه ای از طرف خداوند برای من بود. خوشحال بودم که دیگران از این جهنم خلاص شده بودند." احساس سوختن به تماشا نمی شود آتش بگیر تا بدانی چه می کشم"
فرمانده عراقی اردوگاه گفته بود حمید را روی زانو هایش ببینم. هر روز بعد از آن که همه بچه ها رفتند همراه چند سرباز می‌آمد جلوی درب سلول و دستور می داد درب را باز کنند و من بیرون بیایم. دوست داشت شکست و درماندگی من را ببیند و اینکه به زانو نشسته ام. ۲۳ ساعت و اندی روی زمین داغ دراز می‌کشیدم ولی برای آن یک ربع حتما خودم را سر پا حفظ می کردم. از جسمم چیزی نمانده بود. خیلی ضعیف شده بودم. از روز بیست و پنجم احساس کردم روح از بدنم قصد جدا شدن دارد. داشتم همه چیز را فراموش می کردم. شروع کردم به یاد آوری یا معرفی خودم به خودم. از اسمم گرفته تا بزرگترین چیزی که در طول ۳۰ سال عمر بر من گذشته بود. یک بار ده بار صد بار و هزاران التماس به خدا که، خدایا کمکم کن دارم مشاعرم را از دست می دهم. نگران بچه ها بودم. گاهی مجسم می کردم عقلم را از دست داده ام. بچه ها با دیدن من چه خواهند کرد؟ فقط و فقط به فکر عزیزان اسیر بودم. نمی توانستم جز آب چیزی بخورم. روز بیست و نهم شد. طبق  معمول غروب شد  و باید بیرون می رفتم و فرمانده عراقی  ذلت من را می دید. درب باز شد. از بوی تعفن سرباز ها هم داخل نمی‌آمدند. صدا کردند بیا بیرون. ۱۰ قدم را پای برهنه با تنی خونین و چرک پیمودم. غیر قابل وصف است. از خدا کمک می خواستم. فرمانده عراقی پرسید اشلون حاج حمید. با قدرت جواب دادم الحمدلله زین. پشت کرد و رفت. به طرف زندان برگشتم. داخل که شدم دستهایم را بالا بردم و با تمام توان در دلم گفتم خداوندا دیگر تحمل ندارم، تمامش کن. به خود آمدم و به سجده افتادم و شروع به گریه و استغفار کردم. آرام که شدم کمی از سطل آب گرم خوردم و به طرف درب آمدم که از زیر آن تنفس کنم. نمی دانم چقدر گذشت که صدای باز شدن درب آهنی و زنجیر ها را شنیدم. کنجکاو شدم، نگهبان درب را باز کرد و گفت بیا بیرون. مدت زندانی بودنت تمام شده است).

* غلامعلی محمدی

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi